قصه عشق
سلام عزیز مامان.امروز13تیر هستش و مامی میخواد از گذشته واست بنویسهمن و بابایی چندین سال همسایه بودیم خانوادمون هم از قدیما همدیگه رو میشناختن(اون موقع هنوز منو بابایی به دنیا نیومده بودیم)اما تو این همه سال اشنایی منو بابا جون 1بار هم همدیگه رو ندیده بودیم.تا اینکه مامانی سر استخدامی تو پتروشیمی اولین بار مهندس سیاحی رو دید(بهمن1386) و بابایی با نگاه اول عاشق مامی شد و بعد از مشکلات زیاد 2 مهر1388 با هم پیمان زندگی مشترک بستیم بابا تو این سالها مرتب میومد خاستگاریاما به دلایلی دست خالی بر میگشت. اولین بار که مامی خوابتو دید 31خرداد بود شبیه بچگی خودم بودی تپل و ناز داشتم غذا بهت میدادم و تو بابابا تلفنی الو الو میکردی قربونت بشم کی به دنیا میای دیگه مامان طاقت نداره میخوام بماچمت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی